بنام خدا
بغض هایم را به آسمان سپرده ام ، خدا به خیر کند باران امشب را
تمام قندهای توی دلم را آب کردم برای تو تویی که چایت را همیشه تلخ می خوری
غمگینم ، مثل پیرزنی که آخرین سرباز برگشته از جنگ ، پسرش نیست .
نفسم ، تو در شمالی و من در جنوب ! کاش دستی نقشه را از میانه تا کند .
اگر احساس به خاموشی مطلق برسد / باز هم عاطفه ای هست میان من و تو .
درد دارد ، وقتی چیزی را کسر می کنی که با تمام وجودت جمع زده ای .
تفاهم به معنای درک کردن نیست ، بلکه به معنای توانایی تحمل تفاوتهاست .
دل ، این واژه ی بی نقطه گاهی به وسعت یک دریا برایت دلتنگی میکند !
عزیزتر از جانم ، آسمان باش تا عمری برای دیدنت سر به هوا باشم .
بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است ، همچو شهری که به روی گسل زلزله هاست .
نیمکت با هم بودنمان تنهاست ، من دل نشستن ندارم ، تو دلیل نشستن باش !
زلال که باشی سنگهای کف رودخانه ات را می بینند ، بر می دارند و نشانه می روند درست به سوی خودت .
من صبورم اما ... ، بی دلیل از قفس کهنه ی شب میترسم ، بی دلیل از همه ی تیرگی تلخ غروب و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند ، میترسم .
شاديهايم هديه به تو ، كم بودنش را بر من خرده مگير ، اين تمام سهم من از دنياست
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد.
دم به دم ساعت به ساعت یادتم ، گر خوشم یا ناخوشم در هر دو حالت به یادتم.
اي صميمانه ترين آيت مهر! باصميمانه ترين ياد به يادت هستم.
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من، دل من می داند و من دانم و دل داند و من.
اگه انگور سیاه بودی ازت شرابی میساختم که تا آخر عمر مست تو باشم.
تو را به رخ تمام شقايق ها ميکشم و ميگويم ، تا گل من هست ، زندگي بايد کرد.....
تنها يک سقوط است که جاذبه زمين مسئول آن نيست: فرو افتادن در عشق
هان ای عقاب عشق از اوج قله های مه آلود دور دست پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
ای چشم تو از هرچه غزل گیراتر / لبخند تو از خنده ی گل زیباتر در برکه ی آرام تو حتی مهتاب / صد بار ز خورشید شده والاتر خوبان جهان آنچه تو داری دارند / در عشق تو از یک یکشان بالاتر .
دل و جان را به ره دوست فدا بايد كرد ، به هوای دل او ترک هوا بايد كرد ، يا نبايد زجهان لاف زد از دلبر عشق ، يا كه خود را به ره دوست فدا بايد كرد.
آسمان وقف نگاهت گل من / مانده ام چشم براهت گل من / هرکجا هستی و باشی گویم / که خدا پشت و پناهت گل من
بنام خداوند دوستی
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین » را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن میان ، پسری برخواست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند . ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های پایانی زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش پوزش خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی پاسخ داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر تنها به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.