بنام خدا
هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد .
در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا میداد پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت : مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی میبری؟! هر کسی را بهر کاری ساخته اند.
گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن !!!
پیرمرد خند ه ای کرد و گفت : اعلی حضرت، اینگونه هم که فکر میکنی فرمان در دست تو نیست . به آن طرف جاده نگاه کن. چه میبینی؟!
پادشاه: پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است .
پیرمرد: میدانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتراست؟!
پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد ...
پیرمرد : اعلی حضرت آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است .او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار میداد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد .
بارسنگین هیزم، باصدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک میشود .
آنچه به من فرمان میراند خنده ی کودکان است و آنچه تو فرمان میرانی گریه ی کودکان است...!
سخن روز : امید آن حسی است که میگوید حسی که الان دارید دائمی نیست. جین کر
بنام خدا
پیرمرد و مدیریت ...
یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته نخست همه چیز به خوبی و در آرامش پیش میرفت تا این که مدرسه ها باز شد. در نخستین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند، بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی را که در خیابان افتاده بود شوت میکردند و سر و صدای عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که میبینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. من هم که به سن شما بودم همین کار را میکردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 1000 تومن به هر کدام از شما می دهم که بیایید اینجا، و همین کارها را بکنید.» بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: « ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمیتونم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟
بچه ها گفتند: « 100 تومن؟ اگه فکر میکنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کور خوندی. ما نیستیم.»
و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.
شما چه تفسیر مدیریتی یا سازمانی از این حکایت دارید؟
بنام خدا
چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ...
افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود...
ما غذامون رو سفارش داده بودیم که یه جوان تقریبا 35 ساله اومد تو رستوران ، یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوان گوشیش زنگ خورد ، البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم ...
شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و پس از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ماها و با خوشحالی گفت که خدا پس از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد رو کرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمون من هستن میخوام شیرینی بچم رو بهشون بدم...!
به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده !!!
خوب ما همگیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش ، اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و سپس بهش گفتم ما قبلا غذامون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم...
اما سرانجام با اصرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیرزن و پیرمرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد...
خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود ، اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم و ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف ...
از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه !!!
دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم ، دلو زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش !
به محض اینکه برگشت من رو شناخت و رنگ و روش پرید !
نخست با هم سلام و علیک کردیم سپس من با طعنه بهش گفتم : ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومد و بزرگ شده !!!
همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت : داداش او جریان یه دروغ بود ، یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم...!
دیگه با هزار خواهش و تمنا جریان رو گفت : اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستهام کثیف بود و پیش از هر کاری رفتم دستهام رو شستم و همینطور که داشتم دستهام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم ...
البته اونا نمیتونستن منو ببینن و با خنده با هم صحبت میکردند : پیرزن گفت کاشکی میشد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ! الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ...
پیر مرد در پاسخش گفت : ببین اومدی نسازیها ! قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ! من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده...
همینطور که داشتن با هم صحبت میکردند ، کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ؟!
پیرمرد هم بیدرنگ پاسخ داد : پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار...!
من تو حالو هوای خودم نبودم ، همینطور آب باز بود و داشت هدر میرفت و تمام بدنم سرد شده بود ، احساس کردم دارم میمیرم ...
رو کردم به آسمون و گفتم خدایا شکرت فقط کمکم کن !
سپس اومدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیرزن بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره ، همین !
ازش پرسیدم که : چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ؟! ماها که دیگه نیاز نداشتیم !
گفت : داداشی ! پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی آبروی یه انسان رو تحقیر نکنم ...
این و گفت و رفت !
یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه ، ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم ...
واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید !
منبع : aftabnews.ir
سخن روز : زندگی نخستین هدیه است، عشق دومی و درک سومین... مارج پیرسی
بنام خدا
در این که ما ایرانی ها جوگیر هستیم که جای هیچ شکی نیست و دلیل اصلی شکستهای گروهیمان در طول تاریخ برمیگردد به همین جوگیر بودنمان.
یک روز جوگیر میشویم و زنده باد میگوییم فردایش باز جوگیر میشویم و مرده باد میگوییم !!!
یک روز یکی را می کنیم مراد و پیشوا، فردایش از بردن نامش حالمان بد میشود ولی بعضی وقتها این جوگیر بودنمان موجب انبساط خاطر میشود...
مثلا همین کنسرت اخیر استاد علیزاده و اجرای آثارش توسط ارکستر سمفونی ملی ایران را برایتان تعریف کنم :
از بخت خوبمان برای روز پایانی اجرا بلیطی در همان جلوهای سن نمایش نصیبمان شد در سالن برج میلاد.
قسمت اول کنسرت ارکستر سمفونی بود و قسمت دوم هم ابتدا ارکستر نواخت و در اواسط کار استاد علیزاده به با ستارش به روی سن آمد که بسیار مورد تشویق حضار قرار گرفت.
همگان به افتخار استاد از جای برخاستند و شروع به کف زدن کردند. سپس استاد بروی صندلی جای گرفت و شروع به نواختن کرد و ارکستر هم همراهیش میکرد...
در همان یکی دو دقیقه اول استاد چهار پنج باری به نقطه ای در سالن نگاه می انداخت...
ناگهان دست از ساز زدن کشید و به همان نقطه انتهای سالن خیره ماند و بعد از چند ثانیه سری تکان داد و یک کلمه را با کمی اندوه و ناراحتی گفت: " صداقت" !
ناگهان غریو سوت و دست زدن بود که در سالن پیچید و استاد با دست جمعیت را دعوت به سکوت کرد و دوباره این بار بلند تر گفت " صداقت" !!!
باز جمعیت این بار بلندتر و با شور بیشتری شروع به دست زدن کردند و جمعیت با ریتم دست زدنشان به تکرار کلمه صداقت پرداختند و به بغل دستیشان لبخندی میزدند و استاد را با چشم به هم نشان میدادند و میگفتند صداقت و سری تکان می دادند که یعنی " ببین استاد چی گفت ها، صداقت" !!!
یکی از وسطهای جمعیت داد زد:" جانا سخن از زبان ما میگویی" !!!
استاد علیزاده این بار با تعجب باز جمعیت را به سکوت دعوت کرد و به میکروفون جلوی ستارش اشاره کرد و این بار واضح تر کلمه قبلی را گفت که تازه جمعیت و مسئولین سالن فهمیدند استاد چی میگفته.
صدا قطعه!!!!!!!!!
منبع : gilehmards.blogspot.com
سخن روز : انسان نباید هیچوقت از اینکه در اشتباه بوده است، خجل و شرمسار باشد، هر چه که باشد، امروز عاقلتر از گذشته شده است. جاناتان سویفت
بنام خدا
از مترسکی پرسیدم :
آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشدهای ؟!
پاسخم داد : ترساندن دیگران برای من لذتی به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمیشوم!
اندکی اندیشیدم و سپس گفتم :
راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم !!!
گفت : تو اشتباه می کنی!
زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد !!!
جبران خلیل جبران
سخن روز : وقتی که داری بالا میروی مهربان باش و فروتن، چون وقتی که داری سقوط میکنی از کنار همین آدمها رد میشوی. چارلی چاپلین
بنام خدا
بخشی از كتاب بابا لنگ دراز اثر جین وبستر
از نامه های بابا لنگ دراز به جودی ابوت
جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که درافق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند...
درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.
دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است.
آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت وزمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. ...
جودی عزیزم!
درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم.
هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود.
پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم دردلش ثبت شویم...
دوستدارتو : بابالنگ دراز
سخن روز : بچهدار شدن تصمیم خطیریست. با این تصمیم میگذارید که قلبتان تا ابد جایی در بیرون و دوروبر تنتان به سر برد. الیزابت استون
بنام خدا
بهشت و جهنم
روزی یک مرد با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'
هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید
بنام خدا
مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.
یک روز می خواست دنبال کاری برود ، به شاگردش گفت:
این کوزه پر از زهر است! مواظب باش آن را دست نزنی!
شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و استادش رفت.
شاگرد هم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و سپس به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید !!!
خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با شگفتی از شاگردش پرسید : چرا خوابیده ای؟!شاگرد ناله کنان پاسخ داد : تو که رفتی من سرگرم کار بودم، دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت. وقتی من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم!!!
سخن روز : تجربه فقط اتفاقاتی نیست که برای ما میافتد. این است که دربرابر اتفاقاتی که برایمان میافتد، ما چه میکنیم...آلدوس هاکسلی
بنام خدا
این داستان را حتماً بخوانید!
پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.
وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.
فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟
شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!"
واکنش کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.
گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.
اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.
حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.
بنام خدا
برای این یکی فرق کرد !
مردی در ساحل در حال قدم زدن بود که دید فردی گاهی خم میشود و از میان انبوه ماهیهایی که با موج دریا به ساحل افتاده اند ، یکی را برداشته و دوباره به میان دریا پرتاب میکند ! جلو رفت و با لحنی دلسوزانه گفت : دوست عزیز ! وقتی صدها ماهی به این ساحل افتاده اند ، کار تو عبث و بیهوده است و فرقی ندارد که چند عدد از آنها را بتوانی نجات دهی ! به هر حال تو نمی توانی همه آنها را نجات دهی و بسیاری از اینها تلف خواهند شد ... مرد لبخندی زد ، خم شد و با دقت یک ماهی نیمه جان دیگر انتخاب کرد وبرداشت و به میان دریا پرتاب کرد و در همان حال گفت : درسته که نمیتونم همشون رو نجات بدم ، اما دستکم برای این یکی اوضاع فرق کرد...!!!
بنام خدا
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود.
در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت ، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ش ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند، پدرم بود...
بازم نون تازه آورده بود! نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم، پدرم می گفت :
نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم... در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت و هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت...
دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله ، پدرم را خیلی دوست داشت...
کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود !
صدای اصغر از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا!
برای یک لحظه خشکم زد چون ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم و هم رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم اما خانواده ی اصغر اینجوری نبود، در می زدند و میامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند و برای همین هم اصغر نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد...
آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند اما من اصلا خوشحال نشدم ، خونه نامرتب بود؛ خسته بودم و تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم...
چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید !
اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید ، پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی؟!!
گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم!
گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم !
گفت حالا مگه چی شده؟!!
گفتم چیزی نیست، اما … در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم ، میخوای نونها رو برات قیچی کنم ؟!
تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم ...
تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند ، وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت و مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد! خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت...
چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق از سرم گذشت :
نکنه وقتی با اصغر حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟
نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند ، راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟!
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم و یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند...
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟!!
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:" من آدم زمختی هستم"!!!
زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها ...
حالا دیگه چه اهمیتی داشت این سر دنیا وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم...؟!
آخ! لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند،
دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه...؟!
میوه داشتیم یا نه …؟!
همه چیز کافی بود :
من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک ...
پدرم راست می گفت : نون خوب خیلی مهمه و من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد...
اما دیگه چه اهمیتی دارد؟
چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیت ش را می فهمی.
نون سنگک خشخاشی دو آتشه هم یکی اش !!!
منبع : nesvan.wordpress.com
سخن روز : گوشهايت را ميگيري ،چشمهايت را می بندي، زبانت را گاز ميگيری،اما حريف افكارت نخواهی شد و چقدر دردناک است درد فـــــهمـيـــدن...هگل
بنام خدا
نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد ...
پایان هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.
موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.پیش از ورود ، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد و سپس با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت !
چهره اش بی درنگ تغییر کرد و خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند ، برای فرزندانش قصه گفت و سپس با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند ...
از آنجا می توانستند درخت را ببینند ، دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد، و دلیل رفتار نجار را پرسید.نجار گفت :
آه این درخت مشکلات من است ! موقع کار ، مشکلات فراوانی پیش می آید ، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد !
وقتی به خانه می رسم ، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم و روز بعد ، وقتی می خواهم سر کار بروم ، دوباره آنها را از روی شاخه بر می دارم .
جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم ، خیلی از مشکلات ، دیگر آنجا نیستند ، و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند !!!
سخن روز : مردی که اشتباه نکند، ارزش کارهای بزرگ را نخواهد داشت. ادوارد فیلیپس
بنام خدا
پس از رسيدن يک تماس تلفنی برای يک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بيمارستان شد و پس از اينکه پاسخ تلفن را داد، بلافاصله لباسهايش را عوض کرد و مستقيم وارد بخش جراحی شد... او پدر پسر را ديد که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض ديدن دکتر، پدر داد زد: چرا اينقدر طول کشيد تا بيايی؟ مگر نميدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئوليت نداری؟ پزشک لبخندی زد و گفت : متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دريافت تماس تلفنی، هرچه سريعتر خودم را رساندم و اکنون، اميدوارم شما آرام باشيد تا من بتوانم کارم را انجام دهم ... پدر با عصبانيت گفت : آرام باشم؟! اگر پسر خودت همين حالا توی همين اتاق بود آيا تو ميتوانستی آرام بگيری؟ اگر پسر خودت همين حالا ميمرد چکار ميکردی؟!! پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: من پاسخی را که در کتاب مقدس انجيل گفته شده ميگويم : از خاک آمده ايم و به خاک باز می گرديم ، شفادهنده يکی از نامهای خداوند است ... پزشک نميتواند عمر را افزايش دهد ! برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ، ما بهترين کارمان را انجام می دهيم به لطف و امید خدا ... پدر زیر لب غرغر کنان گفت : نصيحت کردن ديگران وقتی خودمان در شرايط آنان نيستيم آسان است!!! عمل جراحی چند ساعت طول کشيد و سپس پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بيرون آمد : خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد ... و بدون اينکه منتظر پاسخ پدر شود، با عجله و در حاليکه بيمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما پرسشی داريد، از پرستار بپرسيد ! پدر با ديدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک ديد گفت : چرا او اينقدر متکبر است؟! نمیتوانست چند دقيقه صبر کند تا من در مورد وضعيت پسرم ازش سؤال کنم؟! پرستار درحاليکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش ديروز در يک حادثه ی رانندگی مرد... وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتيم، او در مراسم تدفين بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد ، با عجله اينجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به پایان برساند... هرگز کسی را قضاوت نکنيد چون شما هرگز نميدانيد زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان ميگذرد يا آنان در چه شرايطی هستند ...
سخن روز : شاید گاهی چشمهای ما نیاز داشته باشند که با اشکهایمان شسته شوند، تا بار دیگر زندگی را با نگاه شفافتری ببینیم. الکس تان
بنام خدا
بخونیدش خیلی جالبه...
یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که نشانی گیرنده نامعلومی دارند رسیدگی می کرد...
متوجه نامهای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند...
در نامه این طور نوشته شده بود :
خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگیام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد...
دیروز یک نفر کیف مرا که 100 دلار در آن بود دزدید...
این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است...
و من دو نفر ازدوستانم را برای شام دعوت کرده ام...
اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم...
هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم...
تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ...
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به دیگر همکارانش نشان داد ...
و نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری...
روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند...
عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت...
تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:
خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم ...
با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم...
من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی ...
البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان بی شرف اداره پست آن را برداشته اند!!!...
بنام خدا
روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد...
اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند و اگر غرق نشوند حتما در میان صخره ها تکه تکه خواهند شد !
ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد...
آن مرد خسته و زخمی پسرک را به نزدیک ترین صخره رساند و خود هم از آن بالا رفت.
پس از مدتی که هر دو آرامتر شدند ، پسر بچه رو به مرد کرد و گفت:
از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم.
مرد در پاسخ گفت:
نیازی به تشکر نیست. فقط تلاش کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!
سخن روز : انسان مجموعه ای از آنچه که دارد نیست ؛ بلکه مجموعه ای است از آنچه که هنوز ندارد، اما می تواند داشته باشد ... دیل کارنگی
بنام خدا
یکی از پادشاهان عمرش به سر آمد و دار فانی را بدرود گفت و به سوی عالم باقی شتافت چون وارث و جانشینی نداشت وصیت کرد بامداد نخستین روز پس از مرگش نخستین کسی که از دروازه ی شهر در آید تاج شاهی را بر سر وی نهند و کلیه ی اختیارات مملکت را به او واگذار کنند...
اتفاقا فردای آن روز؛ نخستین فردی که وارد شهر شد گدائی بود که در همه ی عمر مقداری پول اندوخته و لباسی کهنه و پاره که وصله بر وصله بود به تن داشت...
ارکان دولت و بزرگان وصیت شاه را به جای آوردند و کلیه خزائن و گنجینه ها به او تقدیم داشتند و او را از خاک مذلت بر داشتند و به تخت عزت و قدرت نشاندند.
پس از مدتی که درویش به مملکتداری مشغول بود به تدریج بعضی از امرای دولت سر از اطاعت و فرمانبرداری وی پیچیدند و پادشاهان ممالک همسایه نیز از هر طرف به کشور او تاختند.
درویش به مقاومت برخاست و چون دشمنان تعدادشان زیادتر و قوی تر بود به ناچار شکست خورد و بعضی از نواحی و برخی از شهرها از دست وی بدر رفت.
درویش از این جهت خسته خاطر و آرزده دل گشت...
در این هنگام یکی از دوستان سابقش که در حال درویشی رفیق سیر و سفر او بود به آن شهر وارد شد و یار جانی و برادر خود را در چنان مقام و مرتبه دید به نزدش شتافت و پس از ادای احترام و تبریک و درود و سلام گفت :
ای رفیق شفیق شکر خدای را که گلت از خار برآمد و خار از پایت بدر آمد ، بخت بلندت یاوری کرد و اقبال و سعادت رهبری؛تا بدین پایه رسیدی!
درویش پادشاه شده گفت : ای یار عزیز در عوض تبریک؛ تسلیت گوی آن دم که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی!رنج خاطر و غم و غصه ام امروز در این مقام و مرتبه صدها برابر آن زمان و دورانی است که به اتفاق به گدائی مشغول بودیم و روزگار می گذراندیم...!
سخن روز : از نظر انسانها سگها حیواناتی با وفا ومفیدند ، ولی از نظر گرگها، سگها گرگ هایی بودند كه تن به خفت بردگی سپردند تا در آسایش و رفاه زندگی كنند!!!
بنام خدا
جایی که زنها باید به شوهرانشون اعتماد کنن
زنه دیروقت به خونه رسید آهسته کلید رو انداخت و درو باز کرد و یکسر به اتاق خواب سر زد
ناگهان بجای یک جفت پا دو جفت پا داخل رختخواب دید
بلافاصله رفت و چوب گلف شوهرش رو برداشت و تا جایی که میخوردند ان دو را با چوب گلف زد و خونین و مالی کرد.
بعد با حرص بطرف اشپزخانه رفت تا ابی بخورد
با کمال تعجب شوهرش را دید که در اشپزخانه نشسته است.
شوهرش گفت سلام عزیزم!
پدر و مادرت سر شب از شهرشون به دیدن ما اومده بودند چون خسته بودند بهشان اجازه دادم تو رختخواب ما استراحت کنند
راستی بهشون سلام کردی؟؟؟؟؟؟
بنام خدا
روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد...
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت :
من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم!
در حقیقت من آن را زنده می کنم!
حال چطور درآمد سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟!
سخن روز : گورستانها پراز افراديست كه می پنداشتند چرخ دنيا بدون آنها نمی چرخد! وینستون چرچیل
بنام خدا
روزی پسری نزد استاد هنرهای رزمی آمد و به او گفت که یکی از افسران امپراتوری مزاحم او و خانواده اش شده است و هر روز به نحوی آن ها را اذیت می کند...
پسر جوان گفت که افسر گارد امپراتور مبارزی بسیار جنگاور است و در سراسر سرزمین امپراتوری کسی سریع تر و پر شتاب تر از او حرکات رزمی را اجرا نمی کند به همین خاطر هیچ کس جرات مبارزه با او را ندارد !
لقب این افسر "برق آسا" است و آنچنان حرکات رزمی را به سرعت اجرا می کند که حتی قوی ترین رزم آوران هم در مقابل سرعت ضربات او کم می آورند ، من چگونه می توانم از خودم و حریم خانواده ام در مقابل او دفاع کنم؟!
استاد تبسمی کرد و گفت: او را به مبارزه دعوت کن و در نبردی مردانه او را سرجایش بنشان!
پسر جوان لبخند تلخی زد و گفت: چه می گوئید؟! او "برق آسا" است و سریع تر از برق ضربات خود را وارد می سازد. من چگونه می توانم به سرعت به او ضربه بزنم؟!
استاد با همان لحن آرام و مطمئن خود گفت: او را به مبارزه دعوت کن و در نبردی مردانه سر جایش بنشان! برای تمرین ضربه زنی برق آسا هم فردا نزد من بیا تا به تو راه سریع تر جنگیدن را بیاموزم!!!
فردای آن روز پسر جوان لباس تمرین رزم به تن کرد و مقابل استاد ایستاد.
استاد از جا برخاست به آهستگی دستانش را بالا برد و با چرخش همزمان بدن و دست و سر و کمر و پاهایش ژست مردی را گرفت که قصد دارد به پسر جوان ضربه بزند. اما نکته اینجا بود که حرکت ضربه زنی را با سرعتی فوق العاده کم و تقریبا صفر انجام داد و یک ضربه استاد به صورت پسر نزدیک یک ساعت طول کشید !!!
پسر جوان ابتدا مات و مبهوت به این بازی آهسته استاد خیره شد و سپس با بی تفاوتی در گوشه ای نشست...
یک ساعت بعد وقتی نمایش ضربه زنی استاد به اتمام رسید، او از پسر خواست تا با سرعتی بسیار کمتر از او همان ضربه را اجرا کند !!!
پسر با اعتراض فریاد زد که حریف او سریع ترین مبارز سرزمین امپراتور است ، آن وقت استاد با این حرکات آهسته و لاک پشت وار می خواهد روش مبارزه با برق آسا را آموزش دهد؟!!
اما استاد با اطمینان به پسر گفت که این تنها راه مبارزه است و او چاره ای جز اطاعت را ندارد...
پسر به ناچار حرکات رزمی را با سرعتی فوق العاده کم اجرا نمود و یک حرکت چرخیدن که در حالت عادی در کسری از ثانیه قابل انجام بود به دستور استاد در دو ساعت انجام شد !!!
روزهای بعد نیز استاد حرکات جدید را با همین شکل یعنی اجرای حرکات چند ثانیه ای در چند ساعت آموزش داد و سرانجام روز مبارزه فرا رسید...
پسر جوان مقابل افسر امپراتور ایستاد و از او خواست تا دست از سر خانواده اش بردارد و افسر امپراتور خشمگین و مغرور بدون هیچ توضیحی دست به شمشیر برد و به سوی پسر جوان حمله کرد !
اما در مقابل چشمان حیرت زده سربازان و ساکنین دهکده پسر جوان با سرعتی باور نکردنی سر و صورت افسر را زیر ضربات خود گرفت و در یک چشم به هم زدن جناب "برق آسا" را بر زمین کوبید !
همه حیرت کردند و افسر امپراتور ترسان و شرم زده از دهکده گریخت...
پسر جوان نزد استاد آمد و از او راز سرعت بالای خود را پرسید ؟!
او به استاد گفت : ای استاد بزرگ! من که تمام حرکات را آهسته اجرا کردم چگونه بود که هنگام رزم واقعی این قدر سریع عمل کردم؟!
استاد خندید و گفت: تک تک اجزای وجود تو در تمرینات آهسته تمام جزئیات فرم های مبارزه را ثبت کردند و با فرصت کافی ریزه کاری های تک تک حرکات را برای خود تحلیل کردند و به این ترتیب هنگام رزم واقعی بدن تو فارغ از همه چیز دقیقا می دانست چه حرکتی را به چه شکل درستی باید انجام دهد و به طور خودکار آن حرکت را با حداکثر سرعت اجرا کرد !
در واقع سرعت اجرای حرکات تو به خاطر تمرین آهسته آن بود ، هرچه تمرین آهسته تر باشد سرعت اجرا در شرایط واقعی بیشتر است.
در زندگی هم اگر می خواهی بهترین باشی باید عجله و شتاب را کنار بگذاری و تمام حرکات را ابتدا به صورت آهسته مسلط شوی و فقط با صبر و حوصله و سرعت پایین است که می توان به سریع ترین و پیچیده ترین امور زندگی مسلط شد. راز موفقیت آنها که سریع ترین هستند همین است : تمرین در سرعت پایین! به همین سادگی!!!
سخن روز : به جای اينكه روشهای قديمي و نادرست را ارزيابی كنيد، دنبال روشهای نو بگرديد. توماس ادیسون
بنام خدا
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد
شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد براى نخستین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.
زن با احتیاط سوار موتور شد و از دستپاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:مرا بغل کن !
زن پرسید: چه کار کنم؟!
و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود...
به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با شگفتی پرسید: چرا؟! تقریبا به بیمارستان رسیده ایم !!!
زن پاسخ داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند !
شوهر ، همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است...
سخن روز : در عجبم از اين زنان كه از خدای به اين بزرگی فقط شوهر می خواهند و از شوهر به اين درماندگی تمام دنيا را!!! شكسپير
بنام خدا
دوستی می گفت :
خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند ...
تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام میدادند، ابتدا و انتهای کلاس ، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی !!!
هم رشته ای داشتم که شیفته ی یکی از دختران هم دوره اش بود...
هر وقت این خانم سر کلاس حاضربود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت:
استاد همه حاضرند!
و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت:
استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!!!
در اواخر دوران تحصیل ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند...
امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرده است :
هیچ کس زنده نیست ... همه مردند !
سخن روز : عشق يعنی وقتی از يكديگر دوريد دلتنگ شويد، اما از درون احساس گرما كنيد چون در قلبتان به يكديگر نزديكيد . کی نودسن
بنام خدا
|
||
|
||
|
||
سورنا لطفي نيا : | ||
آوردهاند که دوراجی(:کبک انجیر) در جنگلی لانه داشت. پس از چند روزی که به لانهی خود بر نگشت، ناگهان خرگوشی در لانهی او جای کرد و آن را خانهی خود پنداشت. پس از چند روز که دراج بازگشت و آن پیشآمد را دید، به خرگوش گفت که؛ از خانهی من بیرون شو که آن را خود ساختهام. خرگوش پاسخ داد که این خانه را خود یافتهام و اگر شما حقی دارید و پیش از من در آن زندگی کردهای ثابت کن؟ دراج به خرگوش گفت که در این نزدیکی و بر لب آبگیر، گربهی پارسایی زندگی میکند که همیشه در ستایش است و هرگز خونی نریزد و کسی را آزار ندهد و هنگام ریاضت، با آب و گیاه دهان باز کند. داوری از او دادگرتر پیدا نمیشود. پس نزدیک او رویم تا کار ما را درست کند. |
بنام خدا
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :
میان شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، سرانجام پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :
آری من مسلمانم
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند گامی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و میان فقرا پخش کند و به کمک نیاز دارد ، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!!
سخن روز : به اروپا رفتم اسلام بود مسلمان نبود ، به ايران آمدم همه مسلمان بودند ولی اسلام نبود!!! سيد جمال الدين اسد آبادی
بنام خدا
دیکتاتور بزرگ، صاحب ثروت و مقام حکومتی، برای تعویض گریم صورتش اتاق رو ترک کرد...
عکاس که بهت زده به هنرپیشه محبوبش خیره شده بود به سمتش رفت ،
خم شد و در حالی که داشت یقه لباس نویسنده رو مرتب میکرد آهسته و با لحن ملامتگری زیر گوشش گفت :
چرا حاضر شدی باهاش عکس تبلیغاتی بگیری؟!
هنرپیشه معروف که از ابتدا حواسش به دگرگونی و ناآرامی احوال عکاس بود، بدون مکث پاسخ داد :
تو چرا حاضر شدی براش عکس تبلیغاتی بگیری؟!!
عکاس قد راست کرد و پس از چند لحظه سکوت، با همدلی بیشتری گفت : هیچوقت هیچکس نخواهد فهمید که من برای اون کار میکنم، حتی اگه بفهمن هم کسی اهمیت نمیده...!
هنرپیشه معروف با لبخند پاسخ داد : پس دست کم من دارم شرافتمندانه بهای امتیازاتی رو که به دست میارم میپردازم...!دیکتاتور بزرگ پیروزمندانه به اتاق برگشت و عکاس بهت زده به پشت دوربین !
سخن روز : پروانه اغلب فراموش می كند كه زمانی كرم بوده است... ولتر
بنام خدا
چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.
نخستین شمع گفت : من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد...
شمع دوم گفت : من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رغبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم ...
حرف شمع ایمان که تمام شد ، نسیم ملایمی وزید و آن را هم خاموش کرد...
وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه گفت : من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند...
پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد ...!
کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند.
او گفت : شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟
چهارمین شمع گفت : نگران نباش ! تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم !چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد...
سخن روز : هیچ وقت به گمان اینکه وقت دارید ننشینید زیرا در عمل خواهید دید که همیشه وقت کم و کوتاه است. فرانکلین
بنام خدا
در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از آنها جانسون و دیگری پیتر بود و از کودکی با هم بزرگ شده بودند ، آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نیمی از اهالی دهکده فکر میکردند این دو نفر با هم برادرند با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند...
اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که میان این دو نفر وجود داشت و همیشه پیتر و جانسون رازشون رو به همدیگه میگفتند و برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و سرانجام یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت...
وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد ، چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه و به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد...
سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد.
روزی پیتر می خواست برای یک کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم...
جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد اما وقتی داشت به خونه برمی گشت، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن...
هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش می خواست خداحافظی کنه اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی ری؟
اونم گفت که پولهای پیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه...
خلاصه خداحافظی کرد و رفت ، وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش و پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود ...
بله درست حدس زدید !!!
چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردند!
جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت سکته می کرد ! تمام زندگیش رو هم اگه می فروخت نمی تونست جبران پولهای دزدیده شده رو بکنه.
از ناراحتی لب به غذا هم نزد...
غروب بود که دید صدای در میاد. در رو که باز کرد دید پیتر اومده تا پولها رو با خودش ببره. وقتی جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت بشه و از دست جانسون عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت : می دونستم، می دونستم که بازم مثل همیشه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری. اما اصلاً نترس. چون من فکرشو می کردم که این اتفاق بیافته. به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دونستم که کسی از این موضوع با خبر می شه و تو به همه می گی که سکه ها پیش تو بوده، خونه من امن تر از تو بود. الان هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی، اما این درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون میگذارند توی قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی راز دلت رو بازگو نکنی ...
سخن روز : چهار چيز است که قابل بازيابي نيست : سنگ پس از پرتاب شدن،
سخن پس از گفته شدن، فرصت پس از از دست رفتن، و زمان پس از سپري شدن...
بنام خدا
داستان قاضی القضات شدن شیخ بهایی
روزى شاه عباس صفوی به شیخ بهایى گفت: دلم می خواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را نظم دادى، دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی، بلکه حق مردم رعایت شود.
شیخ بهایى گفت : من یک هفته مهلت می خواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى که پیش خواهد آمد، چنانچه باز هم اراده ی ملوکانه بر این نظر باقى بود دست به کار شوم و الا به همان کار فرهنگ بپردازم...
شاه عباس پذیرفت و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به مصلای بیرون از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو گرفت و عصای خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد، در این حال رهگذرى که از آنجا می گذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد و سلام کرد.
شیخ پیش از نماز خواندن پاسخ سلام را داد و گفت: اى بنده خدا من می دانم که ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا مى بلعد!!!
تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به خانه من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت و لیکن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد دوباره چشم هایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو !!!
مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته ، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به کوچه اى گریخت و پنهانی خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت: امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلی رفته و برنگشته ، فردا صبح زود هم من پنهانی می روم پیش شاه و قصدى دارم که بعداً معلوم می شود...
شیخ بهایى فردا صبح پیش از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از نزدیکان شاه بود، هنگام بیدار شدن شاه اجازه حضور خواست و چون به خدمت پادشاه رسید عرض کرد: اعلیحضرت، می خواهم کوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را فقط به سبب دیدن یک موضوع، به شاه نشان دهم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست می دهند و مطلب را به خودشان اشتباه می فهمانند ؟!!
شاه عباس با تعجب پرسید: ماجرا چیست؟
شیخ بهایى گفت: من دیروز به رهگذرى گفتم که چشمت را هم بگذار که زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را پنهان ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از افراد خانواده ام، کسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم، ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده که من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف تکرار شده که هر کس می گوید من خودم دیدم که شیخ بهایى به زمین فرو رفت!!! حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند!
به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارتهاى عالى قاپو و تالارها و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیره جمع شدند، جمعیت به قدرى بود که راه عبور بسته شد، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد که از هر محلى یک نفر شخص متدین و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین کنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند...
بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد و واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور شاه رسیدند ، هر کدام به ترتیب گفتند : به چشم خود دیدم که چگونه زمین شیخ را بلعید!
دیگرى گفت: خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین دهان باز کرد و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد.
سومى گفت: به تاج شاه قسم که دیدم چگونه شیخ التماس می کرد و به درگاه خدا گریه و زاری می نمود.
چهارمى گفت: خدا را شاهد می گیرم که دیدم شیخ تا کمر در خاک فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى که بر سینه اش وارد می آمد از کاسه سر بیرون زده بود!!!
به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند.
شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش می کرد و عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت : بروید و مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم می شود شیخ بهایى گناهکار بوده است!
وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت: قبله ی عالم! عقل و شعور مردم را دیدید؟
شاه گفت: آرى، ولى مقصودت از این بازى چه بود؟
شیخ عرض کرد: به من فرمودید، قاضى القضات شوم.
شاه گفت: بله ولى این موضوع چه ارتباطی به آن دارد؟
شیخ گفت: من چگونه می توانم قاضى القضات شوم با اینکه می دانم مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست که درست باشد، آن وقت حق گناهکاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم. اما اگر امر می فرمایید ناچار به اطاعتم !
شاه عباس گفت: چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه کرده و می کنم لازم نیست به قضاوت بپردازى، همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول باشى !!!
سخن روز : مدتها پیش آموختم که نباید با خوک کشتی گرفت، خیلی کثیف میشوی و مهمتر آنکه خوک از این کار لذت میبرد!!! جورج برنارد شاو
بنام خدا
پسرک و دخترک مشغول بازی بودند... پسرک یک سری کامل تیله داشت و دخترک چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر به دختر گفت : من همه تیله هامو بهت میدم؛ در عوض تو همه شیرینیهات رو به من بده !
دختر کوچولو پذیرفت. اما پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش برداشت و بقیه رو به دختر کوچولو داد...!
اما دختر کوچولو در کمال صداقت و طبق قولی که داده بود تمام شیرینیهایش را به پسرک داد...
آن شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و راحت خوابش برد ولی پسر کوچولو نمی توانست بخوابد ، چون به این فکر می کرد که همانطور که خودش بهترین تیله اش را یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل او مقداری از شیرینیهایش را پنهان کرده و همه شیرینی هایش را به او نداده ...!!!
نتیجه داستان :
عذاب وجدان همیشه متعلق به كسی است كه صادق نیست اما آرامش سهم كسی است كه صادق است...
لذت دنیا متعلق به كسی نیست كه با آدم صادق زندگی می كند بلکه آرامش دنیا سهم كسی است كه با وجدان صادق زندگی میكند...
داستانی از پائولو کوئیلو
سخن روز : همه دوست دارند كار مورد علاقه شان را انجام دهند، نه كاري را بايد انجام شود! چارلی چاپلین
قدردانی این پیام نه تنها برای بچه هایمان بلکه برای همه ما که در این جامعه امروزی زندگی می کنیم موثر می باشد.
بنام خدا
گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت كعبه رود.
با كاروانی همراه شد و چون توانائی پرداخت برای مركبی نداشت پیاده سفر كرده و خدمت دیگران میكرد.
تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع آوری هیزم به اطراف رفت ...
در زیر درختی مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید از احوال وی جویا شد و دریافت كه از خجالت اهل و عیال در عدم كسب روزی به اینجا پناه اورده است و هفته ای است كه خود و خانواده اش در گرسنگی بسر برد ه اند...
چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو .
مرد بینوا گفت : مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم.
شیخ گفت حج من ، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف كنم به زانكه هفتاد بار زیارت آن بنا كنم...
سخن روز : ای قوم به حج رفته کجایید کجایید - معشوق همین جاست بیایید بیایید!!
بنام خدا
یک روز یه ترکه
در روزگاری که بهانه های بسیار برای گریستن داریم
شرم خندیدن، به مضحکه هم میهنان مان را بر خود نپسندیم.
کار سختی نیست نشنیدن، نخواندن و نگفتن لطیفه های توهین آمیز...
با اراده جمعی این عادت زشت را به ضدارزش تبدیل کنیم.
رخشان بنی اعتماد
آنقدر این مطلب را
بخوانیم تا عادتهای قجری در خندیدن به
هموطن( آنكه در دیده ما جا دارد ) در ما بمیرد
و با هم یكی باشیم
مثل همیشه،
مثل زمانهای سختی و مثل زمانهای جشن و افتخار
یک روز یه ترکه
نامش ستارخان بود، شاید هم باقرخان.. ؛
خیلی شجاع بود، خیلی نترس.. ؛
یکه و تنها از پس ارتش حکومت مرکزی براومد، جونش رو گذاشت کف دستش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد، فداکاری کرد، برای ایران، برای من و تو، برای اینکه ما تو این مملکت آزاد زندگی کنیم
یه روز یه رشتیه..
نامش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی؛
برای مهار کردن گاو وحشی قدرت مطلق شاه تلاش کرد، برای اینکه کسی تو این مملکت ادعای خدایی نکنه؛
اونقدر جنگید تا جونش رو فدای سرزمینش کرد
یه روز یه لره...
نامش کریم خان زند بود، بنیانگذار سلسله زندیه؛
ساده زیست، نیک سیرت و عدالت پرور بود و تا ممکن می شد از شدت عمل احتراز می کرد
یه روز یه قزوینی یه...
به نام علامه دهخدا ؛
از لحاظ اخلاقی بسیار منحصر بفرد بود و دیوان پارسی بسیار خوبی برای ما بر جا نهاد
یه روز ما همه با هم بودیم...، ترک و رشتی و لر و اصفهانی
تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو پیدا کردند و قفل دوستی ما رو شکستند... ؛
حالا دیگه ما برای هم جوک می سازیم، به همدیگه می خندیم!!! و اینجوری شادیم
این از فرهنگ ایرانی به دور است. آخه این نسل جدید نسل قابل اطمینان و متفاوتی هستند
پس با همدیگه بخندیم نه به همدیگه
غرور و تکبر
یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال آن برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد.
بنام خدا
روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید …:
چرا مرا دوست داری …؟
چرا عاشقم هستی …؟
پسر گفت …:
نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم …
دختر گفت …:
وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی .!.!.؟
پسر گفت… :
واقعا دلیلش را نمی دانم اما می توانم ثابت کنم که دوستت دارم …
دختر گفت …:
اثبات.!.!.؟
نه من فقط دلیل
عشقت را می خواهم …
شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد…
اما تو نمی توانی این کار را بکنی …
پسر گفت …:
خوب …
من تو رو دوست دارم …
چون …
زیبا هستی…
چون…
صدای تو گیراست …
چون…
جذاب و دوست داشتنی هستی…
چون …
باملاحظه و بافکر هستی …
چون …
به من توجه و محبت می کنی …
تو را به خاطر لبخندت …
دوست دارم …
به خاطر تمامی حرکاتت…
دوست دارم …
دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد …
چند روز بعد …
دختر تصادف کرد و به کما رفت…
پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت…
نامه بدین شرح بود …:
عزیز دلم …
تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم …
اکنون دیگر حرف نمی زنی …
پس نمی توانم دوستت داشته باشم …
دوستت دارم …
چون به من توجه و محبت می کنی …
چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی…
نمی توانم دوستت داشته باشم…
تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم …
آیا اکنون می توانی بخندی …؟
می توانی هیچ حرکتی بکنی …؟
پس دوستت ندارم …
اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد…
در زمان هایی مثل الان…
هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم…
آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دار…؟
نه هرگز…
و من هنوز دوستت دارم …
بنام خدا
داستان کوتاه جوجه عقاب اثر گابریل گارسیا مارکز
کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.
یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.
بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید.
یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد.
جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد.
اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد.
اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
پس از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.
تو همانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.
بنام خدا
آدمی عاشق شد و خدا شمشیری به او داد، که عشق شمشیربازی است...
شمشیری نه برای آن که بزند و نه برای آن که بکشد و نه برای آن که زخم بگذارد و خون بریزد ، شمشیری تنها برای آن که بداند عشق، بازی است ، بازی ای بسیار سخت و بسیار ظریف و بسیار خطیر!
خدا شمشیری به او داد تا بداند دیگر نه نشستن جایز است و نه خوابیدن و نه آسودن ، زیرا آن که شمشیری دارد باید در معرکه باشد؛ هشیار در میانه میدان.
اما آن شمشیر که خدا در آغاز به عاشقان می دهد، شمشیر چوبین است ، زیرا که عشق در ابتدا به این و آن است و به کسان و ناکسان است!
اما نه زخم شمشیرهای چوبی، چندان کاری است و نه درد شمشیرهای چوبی، چندان عمیق و نه مرگ با شمشیرهای چوبی، چندان مرگ !
جهان اما میدان شمشیربازان چوبینی است و بسیاری به زخم شمشیرهای چوبی از پا می نشینند.
بسیاری به شکستن شمشیرهای چوبی شان دست از بازی می کشند و بعضی چنان فریفته این بازی اند و چنان سرگرم، که گمان نمی برند بازی ای بزرگ تر نیز هست و حریفی قَدرتر و شمشیری بُراتر...
و این زمین آکنده است از شمشیرهای چوبی شکسته و شمشیرهای موریانه خورده و شمشیرهای زینتی بی کار آویخته بر دیوار...
هرچند بازی با شمشیرهای چوبی را هم لذتی است و شوری و شادی ای؛ اما چه شکوه ناچیزی دارد این بازی که شمشیرش چوبی است و حریفش این و آن میدانش به این کوچکی!
اما گریزی نیست که عاشقان، بازی را به شمشیری چوبی آزموده می شوند و آماده و آن کس که به نیکویی از عهده بازی با شمشیرهای چوبی برآید، کم کم سزاوار آن می شود که خدا شمشیری راستین به او بدهد؛ بُرنده و برهنه ، و آن گاه است که خدا خود به میدان می آید تا حریف عاشق شود و همبازی اش...
و آن که با خدا شمشیربازی می کند، می داند که هرگز نخواهد برد!
او برای باختن آماده است ، اما چه لذتی دارد این بازی؛ بازی با خداوند و چه شورانگیز است زخم این شمشیر و چه شیرین است درد این شمشیر و چه خوش است مرگ ، زیر چکاچک رقص این شمشیرو عاشقان می دانند که زندگی چیزی نیست جز فرصت شمشیربازی با خدا...
برداشتی از این بیت مثنوی :
عشقی که بر انسان بُوَد، شمشیر چوبین آن بُوَد
آن عشق با رحمان شود چون آخر آید ابتلا
سخن روز : برای آنکه کاری امکانپذیر گردد دیدگان دیگری لازم است، دیدگانی نو. یونک
بنام خدا
داستان مرد میلیونری که چشم درد داشت
پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده می بیند.
به راهب مراجعه می کند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد می دهد که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.
او پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند .
همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.
پس از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به خانه اش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس نارنجی خانه رنگ به او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند.
او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته ؟
مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :” بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته.”
مرد راهب با تعجب به بیمارش می گوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام. برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.
برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی ، بلکه با تغییر چشم اندازت میتوانی دنیا را به کام خود درآوری.
تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان ارزانترین و موثرترین روش میباشد. آسان بیندیش راحت زندگی کن !!
بنام خدا
روزی بزرگان ایرانی وموبدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند که برای ایران زمین نیایش کند و ایشان اینگونه فرمود :
خداوندا ، اهورا مزدا ، ای بزرگ آفریننده این سرزمین بزرگ، سرزمینم ومردمم را از دروغ و دروغگویی به دور بدار...!
پس از پایان نیایش عده ای در فکر فرو رفتند و از شاه ایران پرسیدند که چرا این گونه نیایش نمودید؟!
فرمودند : چه باید می گفتم؟
یکی گفت : برای خشکسالی نیایش مینمودید !
کوروش بزرگ فرمودند: برای جلو گیری از خشکسالی انبارهای آذوقه و غلات می سازیم...
دیگری اینگونه گفت : برای جلوگیری از هجوم بیگانگان نیایش می کردید !
پاسخ شنید : قوای نظامی را قوی میسازیم و از مرزها دفاع می کنیم...
عده ای دیگر گفتند : برای جلوگیری از سیلهای خروشان نیایش می کردید !
پاسخ دادند : نیرو بسیج میکنیم و سدهایی برای جلوگیری از هجوم سیل می سازیم...
و همینگونه پرسیدند و به همین ترتیب پاسخ شنیدند...
تا این که یکی پرسید : شاهنشاها ! منظور شما از این گونه نیایش چه بود؟!
کوروش تبسمی نمود و این گونه پاسخ داد :
من برای هر پرسش شما ، پاسخی قانع کننده آوردم ولی اگر روزی یکی از شما نزد من آید و دروغی گوید که به ضرر سرزمینم باشد من چگونه از آن باخبر گردم و اقدام نمایم؟!
پس بیاییم از کسانی شویم که به راست گویی روی آورند و دروغ را از سرزمینمان دور سازیم که هر عمل زشتی صورت گیرد ، نخستین دلیل آن دروغ است...
سخن روز : صداقت، نخستین بخش كتاب عشق است... توماس جفرسون
بنام خدا
روزی کسی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟!
خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟
آن جوان گفت : من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و...
خیام خندید و گفت : آدم بدبختی هستی ! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی ؟!... سپس پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد .
اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : (کاویدن در غم ها ما را به خوشبختی نمی رساند) .
و هم او در جایی دیگر می گوید : (آنکه ترانه زاری کشت می کند ، تباهیدن زندگی اش را برداشت می کند) .
امیدوارم همه ما ارزش زندگی را بدانیم و برای شادی هم بکوشیم .
بنام خدا
داستان مرد پولدار و مسئول خیریه
پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکردهاید. نمیخواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم پس از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگیاش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمیکرد؟
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمیدانستم. خیلی تسلیت میگویم.
وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمیتواند کار کند و زن و ۵ بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمیتواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمیدانستم. چه گرفتاری بزرگی…
وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینههای درمانش قرار دارد؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمیدانستم این همه گرفتاری دارید…
وکیل: خوب. حالا وقتی من به این ها یک ریال کمک نکردهام، شما چه طور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟
بنام خدا
لئوناردو باف يک پژوهشگر دينى معروف در برزيل است. متن زير، نوشته اوست:
در ميزگردى که درباره «دين و آزادى» برپا شده بود و دالايىلاما هم در آن حضور داشت، من با کنجکاوى، والبته کمى بدجنسى، از او پرسيدم : عالیجناب، بهترين دين کدام است؟
خودم فکر کردم که او لابد خواهد گفت: «بودايى» يا اديان شرقى که خيلى قديمىتر از مسيحيت هستند...
دالايىلاما کمى درنگ کرد، لبخندى زد و به چشمان من خيره شد ... و آنگاه گفت : بهترين دين، آن است که از شما آدم بهترى بسازد !
من که از چنين پاسخ خردمندانهاى شرمنده شده بودم، پرسيدم : آنچه مرا انسان بهترى مىسازد چيست؟
او پاسخ داد :هر چيز که شما را دلرحمتر، فهميدهتر، مستقلتر، بىطرفتر، بامحبتتر، انسان دوستتر، با مسئوليتتر و اخلاقىتر سازد.دينى که اين کار را براى شما بکند، بهترين دين است...
من لحظهاى ساکت ماندم و به حرفهاى خردمندانه او انديشيدم. به نظر من پيامى که در پشت حرفهاى او قرار دارد چنين است:
دوست من! اين که تو به چه دينى اعتقاد دارى و يا اين که اصلاً به هيچ دينى اعتقاد ندارى، براى من اهميت ندارد.
آنچه براى من اهميت دارد، رفتار تو در خانه، در خانواده، در محل کار، در جامعه ودر کل جهان است...
به ياد داشته باش، جهان هستى بازتاب اعمال و افکار ماست. قانون کنش (عمل) و واکنش (عکسالعمل) فقط منحصر به فيزيک نيست بلکه در روابط انسانى هم صادق است.
اگر خوبى کنى، خوبى مىبينى و اگر بدى کنى، بدى...
هميشه چيزهايى را به دست خواهى آورد که براى ديگران نيز همانها را آرزو کنى.
شاد بودن، هدف نيست. يک انتخاب است.
و در نهایت : هيچ دينى بالاتر از حقيقت وجود ندارد...
بنام خدا
دست نوازش
روزی در یک دهکده کوچک ، آموزگار مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند ، نقاشی کنند. او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر به طور حتم تصاویر بوقلمون و میزهای پر از غذا را نقاشی خواهند کرد.ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده ی کودکانه خود را تحویل داد ، آموزگار شوکه شد.
او تصویر یک دست را کشیده بود ،ولی این دست چه کسی بود؟
بچه های کلاس هم مانند آموزگار از این نقاشی مبهم تعجب کردند.یکی از بچه ها گفت : من فکر می کنم این دست خداست که به ما غذا می رساند. یکی دیگر گفت : شاید این دست کشاورزی است که گندم می کارد و بوقلمون ها را پرورش می دهد . هر کس نظری می داد تا این که آموزگار بالای سر داگلاس رفت و از او پرسید : این دست چه کسی است ، داگلاس؟
داگلاس در حالی که خجالت می کشید ، آهسته پاسخ داد : خانم آموزگار این دست شماست!!!!!!!
آموزگار به یاد آورد ار وقتی که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود به بهانه های مختلف نزد او می آمد تا خانم آموزگار دست نوازشی بر سر او بکشد.
شما چطور؟آیا تا به حال بر سر کودکی یتیم دست نوازش کشیده اید؟بر یر فرزندان خود چطور؟
ای پروردگاری که زندگی بخشیده ای مرا ، قلبی به من ببخش مالامال از قدرشناسی و عشق.
ویلیام شکسپیر
بنام خدا
دارا جهان ندارد سارا زبان ندارد
بابا ستاره ای در هفت آسمان ندارد
کارون زچشمه خشکید البرزلب فروبست
حتا دل دماوند آتشفشان ندارد
دیو سیاه دربند آسان رهید وبگریخت
رستم در این هیاهو گرز گران ندارد
روز وداع خورشید زاینده رود خشکید
زیرا دل سپاهان نقش جهان ندارد
بر نام پارس دریا نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما تیر و کمان ندارد
دریای مازنی ها بر کام دیگران شد
نادر زخاک برخیز میهن جوان ندارد
دارا کجای کاری دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند دارا جهان ندارد
آییم به داد خواهی فریادمان بلند است
اما چه سود که اینجا نوشیروان ندارد
سرخ وسپید وسبزست این بیرق کیانی
اما صد آه و افسوس شیر ژیان ندارد
کو آن حکیم توسی شهنامه ای سراید
شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد
هرگز نخواب کوروش ای مهرآریایی
بی نام تو وطن نیز نام و نشان ندارد
بنام خدا
داستان از این قرار است که یک روز جناب کافکا ، در حال قدم زدن در پارک ، چشمش به دختربچهای می افتد که داشت گریه می کرد.
کافکا جلو میرود و علت گریه ی دخترک را جویا می شود...
دخترک همانطور که گریه می کرد پاسخ میدهد : عروسکم گم شده !
کافکا با حالتی کلافه پاسخ میدهد : امان از این حواس پرت! گم نشده ! رفته مسافرت !!!
دخترک دست از گریه میکشد و بهت زده میپرسد : از کجا میدونی؟
کافکا هم می گوید : برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه !
دخترک ذوق زده از او می پرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه که کافکا میگوید : نه . تو خونهست. فردا همینجا باش تا برات بیارمش ...
کافکا سریعاً به خانهاش بازمیگردد و مشغول نوشتنِ نامه میشود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است !
و این نامه نویسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه میدهد ؛ و دخترک در تمام این مدت فکر میکرده آن نامه ها به راستی نوشته عروسکش هستند...
و در نهایت کافکا داستان نامهها را با این بهانه عروسک که «دارم عروسی می کنم» به پایان میرساند...
*
این؛ داستان همین کتاب “کافکا و عروسک مسافر” است.
اینکه مردی مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شاد کردن دل کودکی کند و نامهها را – به گفتهی همسرش دورا – با دقتی حتی بیشتر از کتابها و داستانهایش بنویسد؛ واقعا تأثیرگذار است...
او واقعا باورش شده بود. اما باورپذیری بزرگترین دروغ هم بستگی به صداقتی دارد که به آن بیان میشود.
- اما چرا عروسکم برای شما نامه نوشته؟
این دومین پرسش کلیدی بود و کافکا خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود ، پس بی هیچ تردیدی گفت : چون من نامهرسان عروسکها هستم...!
پی نوشت :
فرانتس کافکا (۳ ژوئیه، ۱۸۸۳ - ۳ ژوئن، ۱۹۲۴) یکی از بزرگترین نویسندگان آلمانیزبان در قرن بیستم بود.
آثار کافکا ـ که با وجود وصیت او مبنی بر نابود کردن همهٔ آنها، بیشترشان پس از مرگش منتشر شدند ـ در زمرهٔ تأثیرگذارترین آثار در ادبیات غرب به شمار میآیند.
سخن روز : هیچ چیز در زندگی شیرین تر از این نیست که کسی انسان را دوست بدارد. من در زندگانی خود هر وقت فهمیده ام که مورد محبت کسی هستم, مثل این بوده است که دست خداوند را بر شانه خویش احساس کرده ام... چارلز مورگان
بنام خدا
شهری بود که در آن، همه چیز ممنوع بود...
و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی الک دولک بود، اهالی شهر هر روز به صحراهای اطراف میرفتند و اوقات خود را با بازی الک دولک میگذراندند...
و چون قوانین ممنوعیت نه یکباره بلکه به تدریج و همیشه با دلایل کافی وضع شده بودند، کسی دلیلی برای گلایه و شکایت نداشت و اهالی مشکلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند...!
سال ها گذشت. یک روز بزرگان شهر دیدند که ضرورتی وجود ندارد که همه چیز ممنوع باشد و جارچیها را روانه کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که میتوانند هر کاری دلشان میخواهد بکنند...
جارچی ها برای رساندن این خبر به مردم، به مراکز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند:
آهای مردم! آهای ... ! بدانید و آگاه باشید که از این پس هیچ کاری ممنوع نیست !!!
مردم که دور جارچی ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراکنده شدند و بازی الک دولک شان را از سر گرفتند...!!!
جارچی ها دوباره اعلام کردند:
میفهمید!؟! شما حالا آزاد هستید که هر کاری دلتان میخواهد، بکنید !
اهالی پاسخ دادند: خب! ما داریم الک دولک بازی میکنیم !
جارچی ها کارهای جالب و مفید متعددی را به یادشان آوردند که آنها در گذشته انجام میدادند و حالا دوباره میتوانستند به آن بپردازند...
ولی اهالی گوش نکردند و همچنان به بازی الک دولک شان ادامه داند؛ بدون لحظهای درنگ !!!
سجارچی ها که دیدند تلاش شان بینتیجه است، رفتند که به اُمرا اطلاع دهند...
اُمرا گفتند: کاری ندارد! الک دولک را ممنوع میکنیم !
آن وقت بود که مردم دست به شورش زدند و همه امرای شهر را کشتند و بیدرنگ برگشتند و بازی الک دولک را از سر گرفتند !!!
سخن روز : چه بسا اشخاصی که تنها با طنین کلنگ گورکن از خواب غفلت بیدار می شوند. ناپلون بناپارت
بنام خدا
روزه و گرما رمقی برایش نگذاشته بود و گام هایش را به آرامی به سوی خانه برمی داشت...
از اینکه نگاه های رهگذران به سویش جلب شده بود تعجب می کرد !
یکی دوبار هم برگشت و متوجه شد عابران چشم چران حتی از پشت سر هم چشم از او برنمی دارند...!
سر و وضع ظاهرش را مرتب کرد، حتی با شانه کوچک جیبی موهایش را شانه کرد اما نگاه مزاحم عابران دست بردار نبود...!
کلید را توی قفل انداخت و وارد خانه شد و دو تا نان بربری را که خریده بود به سمت همسرش گرفت.
تازه متوجه دلیل نگاههای عابران شد ، خودش و همسرش هر دو خندیدند...
نصف یکی از بربری ها خورده شده بود !!!
محمد ایرانی
مادرش زولبیا دوست داشت و پدرش بامیه ...
نیم کیلو بامیه خرید و نیم کیلو زولبیا و رفت خانه ، کلید انداخت ، در را باز کرد و رفت سمت آشپزخانه و وسایل سفره افطار را آماده کرد ، همه چیز را سر جایش گذاشت ...
زولبیا، بامیه ، پنیر، نان، سبزی و گردو...
نشست سر سفره ، دو قاب عکس را آورد !
یکی کنار زولبیا و دیگری کنار بامیه...
محمد رضا مهاجر
بنام خدا
نقل است که روزی شاه عباس کبیر در اصفهان به خدمت عالم زمانه " شیخ بهائی" رسید پس از سلام واحوالپرسی از شیخ پرسید :
در برخورد با افراد اجتماع " اصالت ذاتی آنها برتر است یا تربیت خانوادگی شان " ؟
شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به نظر من " اصالت " ارجح است .
و شاه بر خلاف او گفت : شک نکنید که " تربیت " مهم تر است !
بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند .
فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید پس از تشریفات اولیه وقت شام فرا رسید سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ و برقی نبود مهمانخانه سخت تاریک بود در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهار گربه ، حامل شمع حاضر شدند وآنجا را روشن کردند !
درهنگام ِ شام ، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت دیدی گفتم " تربیت " از " اصالت " مهم تر است ما این گربه های نااهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه اهمیت " تربیت " است !
شیخ در عین اینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند!!!
شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت : این چه حرفیست فردا مثل امروز وامروز هم مثل دیروز!!! کار آنها اکتسابی است که با تربیت وممارست وتمرین زیاد انجام می شود ...
ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند .
لذا شیخ فکورانه به خانه رفت .
او وقتی از کاخ برگشت بیدرنگ دست به کار شد چهار جوراب برداشت و چهار موش بخت برگشته در آن نهاد...
فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر همان . . .
شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرفهایش می دید زیر لب برای شیخ رجز می خواند که در این زمان شیخ موشها را رها کرد که در آن زمان بود که هنگامه ای به پا شد : یک گربه به شرق دیگری به غرب آن یکی شمال و این یکی جنوب !!!
واین بار شیخ گفت : شهریارا ! یادت باشد اصالت گربه موش گرفتن است گرچه " تربیت " هم بسیار مهم است ولی" اصالت " مهم تر !
یادت باشد با " تربیت" میتوان گربه اهلی را رام و آرام كرد ولی هرگاه گربه موش را دید به اصل و " اصالت " خود بر می گردد و همان موجود نااهل و ناآرام و درنده خو می شود !
سخن روز : بهتر است دوباره بپرسی ، تا اینکه یک راه اشتباه بروی. مثل آلمانی
بنام خدا
روزی بهلول به حمام رفت، ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند.
با این حال بهلول وقت خروج از گرمابه ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد.
کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند، همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند.
بهلول باز هفته دیگر به گرمابه رفت. ولی این دفعه تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند. ولی با اینهمه تلاش و کوشش کارگران، بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد.
خدمتکاران حمامی متغیر گردیده پرسیدند: سبب بخشش بی جهت هفته گذشته و رفتار امروزت چیست؟
بهلول گفت:مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های خود را بکنید !!!
یک روز عربی از بازار گذر میکرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد !
هنگام رفتن صاحب دکان گفت تو از بخار دیگ من استفاده کردی و باید پولش را بدهی !!!
مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا میگذشت از بهلول تقاضای قضاوت کرد ...
بهلول به آشپز گفت آیا این مرد از غذای تو خورده است؟
آشپز گفت نه ولی از بوی آن استفاده کرده است.
بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد و به زمین ریخت و گفت : ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر.
آشپز با کمال تحیر گفت :این چه قسم پول دادن است؟
بهلول گفت مطابق عدالت است : کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند !
فردی چند گردو به بهلول داد و گفت: بشکن و بخور و برای من دعا کن.
بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکرد.
آن مرد گفت: گردوها را می خوری نوش جان، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!
بهلول گفت: مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است...!
شخص تنبلی نزد بهلول آمده و پرسید :
می خواهم از كوهی بلند بالا روم می توانی نزدیكترین را ه را به من نشان دهی؟
بهلول پاسخ داد: نزدیكترین و آسانترین راه : نرفتن بالای كوه است !!!
سخن روز : اگر ذهن خالی، مثل شکم خالی سر و صدا می کرد، انسان ها همیشه به دنبال دانش بودند...
بنام خدا
در روزهای صدارت میرزاتقی خان امیرکبیر روزی احتشام الدوله (خانلر میرزا) عموی ناصرالدین شاه که والی بروجرد بود به تهران آمد و به حضور میرزاتقی خان رسید.
امیر از احتشام الدوله پرسید: خانلر میرزا وضع بروجرد چطور است؟
حاکم لرستان پاسخ داد: قربان اوضاع به قدری امن و امان است که گرگ و میش از یک جوی آب میخورند !
امیر برآشفت و گفت: من میخواهم مملکتی که من صدراعظمش هستم آنقدر امن و امان باشد که گرگی وجود نداشته باشد که در کنار میش آب بخورد. تو میگویی گرگ و میش از یک جوی آب میخورند؟
خانلر میرزا که در قبال این منطق امیرکبیر پاسخی نداشت بدهد سرش را پائین انداخت و چیزی نگفت...
سخن روز : جهان هر کس به اندازه ی وسعت فکر اوست. محمد حجازی
بنام خدا
افشای قرارداد ترکمانچای ارزی با چین
تهران-خبرگزاری ایران نیوز24:سرانجام پس از گذشت سه سال، جزئیات یکی از زیان بار ترین قراردادهای اقتصادی پس از انقلاب با کشور چین برملا شد.
به گزارش خبرگزاری ایران نیوز24،سه سال پیش مطابق با یک قرار داد عجیب، دولت ایران درآمد حاصل از فروش نفت را نزد دولت چین در اختیار این کشور می گذارد تا به عنوان پشتوانه ال سی های خرید کالای چینی برای ایران استفاده گردد.
بنابر این قرارداد، دولت چین علاوه بر آن که پول خرید نفت ایران را نزد خود نگه می دارد ، مدیریت این پول را نیز به عهده دارد و خود این پول را به ارزهای مختلف می تواند تبدیل کند.
یکی از نکات جالب و البته تاسف بار در این قرارداد، این بوده است که دولت چین ، هیچ گونه تعهدی نسبت به نتیجه اقدام خود ندارد و اگر به خاطر اشتباه سهوی یا عمدی دولت چین بخشی از سود یا اصل پول ایران با نوسانات نرخهای ارز از بین برود، مسئولیت آن بر عهده ایران است.
اما ترکمانچای بودن این قرارداد به اینجا ختم نشده و دیگر مفاد قرارداد عجیب تر است؛ از جمله اینکه دولت چین برای افتتاح ال سی یا فروش نسیه کالا به ایران، در حالی که پول نقد ایران به عنوان پشتوانه در اختیار آن است، اقدام به دریافت بیمه از ایران می کند که امری عجیب و کم سابقه در بانکداری جهان است.
این موضوع به این معناست که فروشنده در حالی که مبلغی بسیار بیشتر از پول کالا به صورت نقد در اختیار دارد، اقدام به کشیدن درصد قابل توجهی بر روی مبلغ کالا به عنوان حق بیمه یا هزینه ریسک کرده که این مبلغ در سالهای قبل 4 درصد بوده و احتمالا در شرایط فعلی به دو برابر این رقم افزایش یافته است که در مقیاس کلی میلیاردها دلار می شود.
محور سوم این قرارداد ترکمانچای، عدم استفاده کامل ایران از انبوه سرمایه کشور است که نزد چین سرمایه گذاری شده است و گفته می شود این رقم در حال حاضر از مرز 25 میلیارد دلار گذشته است.
به بیان دیگر، 25 میلیارد دلار از سرمایه کشور طبق این قرارداد در اختیار دولت چین می باشد، اما به جای پرداخت سود به ایران، از ایران مبالغ سنگینی به عنوان بیمه و ریسک دریافت می شود.
برای مشخص شدن ابعاد زیان کشور از محل این قرارداد، تنها به ذکر این نکته بسنده می کنیم که اگر این مبلغ هنگفت به جای سپرده گذاری نزد برادران چینی به خرید طلا اختصاص یافته بود، طی این مدت ارزش آن چندین برابر شده بود و علاوه بر آنکه اصل 25 میلیارد دلار موجود بود، حدود 50 میلیارد دلار دیگر که یارانه دو سال مردم است، سود عاید ایران شده بود.
هرچند مطابق قانون امکان افزایش محورهای سوال از رئیس جمهور نیست، نمایندگان سوال کننده از احمدی نژاد در حاشیه سوالات خود به این موضوع هم اشاره ای کلی کنند، به ویژه که یکی از سوالات مربوط به عدم پرداخت بودجه مصوب مترو از ذخیره ارزی است که مسوولان دولتی خالی بودن این صندوق را بهانه می کردند و اینک برخی زمینه های آن روشن شده است.