به نام خداوند مهر آفرین
سال 14094 اهورایی، 7037 میترایی، 3753 زرتشتی، 2573 کوروشی (شاهنشاهی) و 1394 خورشیدی

 بنام خدای یتیمان

 

مردی که همسرش را از دست داده بود ،دختر سه ساله اش را بسیــار دوست می داشت.

دخترک به بیماری سختی مبتلا شد.

 پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره به دست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد .ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد...

پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد. با هیچ کس صحبت نمی کرد.

سرکار نمی رفت. دوستان و آشنایانش خیلی تلاش کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند،

ولی موفق نشدند.

شبی پدر رویای عجیبی دید، دید که در بهشت است

و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند.

همه فرشته های کوچک در حال شادی بودنند .

 هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود.

مرد جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است.

پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد.

از او پرسید : دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟

دخترک به پدرش گفت: باباجان، هر وقت شمع من روشن می شود،

اشکهای تو آن را خاموش می کند و

هر وقت تو دلتنگ می شوی، من هم غمگین می شوم ،هر وقت تو گوشه گیر می شوی،

من نیز گوشه گیر می شوم . نمی توانم همانند بقیه شاد باشم .

پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید.

اشکهایش را پاک کرد، ناراحتی و غم را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









ارسال توسط سورنا
آخرین مطالب

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی